*گویند درویشی را گفتند چه خواهی
گفت آنکه دلم هیچ نخواهد
و به من نگفت:
زدوستان دورنگم همیشه دل تنگ است
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است.
*اما به من نگفت
بلبلی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آنست که در حسن گلستان نرود
*یه شعروانت باری :
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع
حیفم آمد که تو را دست خدا بسپارم
و عشق هر جورکی می شود اما زورکی نمی شود
تنها با یادت خواندم:
خوش آن روزی که این دنیا سرآید
قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی بر اید
چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من.