*گویند درویشی را گفتند چه خواهی
گفت آنکه دلم هیچ نخواهد

و به من نگفت:
زدوستان دورنگم همیشه دل تنگ است
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است.

*اما به من نگفت

بلبلی که به هر غنچه دلش می لرزد

بهتر آنست که در حسن گلستان نرود

وقتی که می توانی تا اوج پر بگیری
در سایه سار غفلت ننگ است آرمیدن

*یه شعروانت باری :

آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع

حیفم آمد که تو را دست خدا بسپارم

و عشق هر جورکی می شود اما زورکی نمی شود

خانه خرابی سزاوار حباب است

تا بر آب روان خانه نسازد

تنها با یادت خواندم:

خوش آن روزی که این دنیا سرآید
قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی بر اید
چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من.

 

*وه که بیهوده به تحصیل هنر عمر گذشت

عشق می ورزم از این پس که به از هر هنر است

*هر که شد دیوانه زنجیر بر پایش افکنند
عشق را نازم که بی زنجیر می دارد مرا

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

*مراد از گل اگر رنگ است آن رخسار هم دارد
مراد از می اگر مستی است چشم یار هم دارد
نمی دانم چرا دوران به کام مانمی گردد
اگر جرمم پریشانی است زلف یار هم دارد

*زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
که از هیچ دلی نیست که راهی به خدانیست