و من نابود می شوم و ناله ای از من بر نمی خیزد
فقط برای آنکه .....................
مثل اینکه آدم از قصد نفس خودش حبس کنه تا بمیره
یه دردی که از درون آدمو میسوزونه و نباید شکفه ای کرد.
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن بخارم مبتلا کرد
و من دارم جلو میرم مثل تیری که از چله ی یه کمان رها شده باشه
با یه سرعت زیاد ولی بعضی وقتا خیلی کم شاید برای چند ساعت
مثل یه مرداب میشم که راکت و ساکته و تو اون لحظات کم می آرم
ولی دارم میرم و مهم رفتنه و حرکت کردنه و.....
من به رفتن قانعم
برام نوشته:
i think to autumn to leaf to weep of leaves i arrive
...... to the top and drop by drop i finish
تـو این روزا که زندگی یه بازیِ پُر کلکه
عاشقیا پُر از ریا یه شوخیه بی نمکه
یار منُو خدا خودش از آسمون فرستاده
اینُو چشاش بهم میگه همون چشایی که تکه
یادم میاد خیلی قدیم وقتی که تنها می شدم
میونِ آدما غریب ، رفیق غمها می شدم
که چرا دشمنِ تُو و قاتلِ جونِ هم شُدَن
هی از خدا می پرسیدم خدا جوابی نمی داد
آخه خدا تـو آسمون صداش تا اینجا نمیاد
یه روزی دیوونگی رُو به سیم آخرش زدم
از دنیاتون بریدم و همسفر دریا شدم
دریا به دریا ، کوه به کوه ، صحرا به صحرا ، در به در
می گشتم و می چرخیدم اون دور دورا ، این دور و بر
تا اینکه عشق خدا رُو تـو چشمای تُو فهمیدم
انگاری من به جز چشات دیگه چیزی نمی دیدم
خدا تُو رُو داده به من هیشکی حریفش نمیشه
میخوام اینُو داد بزنم باهات می مونم همیشه
می خندم اما خنده هام ، نشونه ای از غممه
نگاه کنی ،خوب می بینی ، پنجه ی غم رو تنمه
بغض چشام همنفس ، خنده های رو لبمه
این خنده ها کنایه ای ، به خنجر تو قلبمه
نگو بخند ، وقتی که غم ، تو گرمی هر نفسه
خوب می دونی که خنده هام ، میله های این قفسه
دیگه نخوا پنهون کنم ، دردی که توی دلمه
عمری به غم خندیدمو ، این روزگار حاصلمه
بجای این حرفای خوش ، بذار بشم مهمون تو
همنفس بغض صدات ، با چشمای گریون تو
بسه دیگه نگو بخند ، بذار که بغضو بشکنم
می خوام نقاب خنده رو از روی صورت بکنم
شاید که اشکام بشورن ، غمی که توی دلمه
مرحمی شه به زخمی که ، عمریه روی تنم
کاش میشد
خیلی سخته من اینجوری نیستم ولی الان
تو این موقعیت ، نمی دونم
باید دوباره از نو از بالا مسکلات رو نگاه کنم
این حرفا براتون چه معنی داره لطفا برام بنویسین
کوچه، پول ، راه، زمان، تنها ، مرگ، نارو ، وفا ، دل
ومن از مرگ آدما خسته شدم ، خیلی خسته
ازین درد و غم آخه بابا منم آدمم بخدا دل دارم.
و ترس من از مرگ نیست ترس من از بیهوده زیستن است
ولی
اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آنست که نامت را همیشه بر زبان دارم
......
یادم می آید یک بار در دل از خدایم پرسیدم :
ـ خدای من ، تو که سینه ای به این بزرگی دادی به آدم . . .
تو که از هر چیز خوب ، دو تا دادی برای تنش . . .
چرا توی سینه یک دل کاشتی و آن طرفش را گذاشتی خالی و سوت و کور ؟؟
ـ جوابم داد :
اگر جایی خالی باشد از چیزی ، حکمتی دارد این خلأ
سینه جا دارد برای دو تا دل ، قبول ، آفریدمت برای جستجو
هر چیز را سر جای خودش گذاشتم ، دانه به دانه . . .
یک جای خالی را هم تو پر کن ، از هر چه که خواستی . . .
خواستی یک دل دیگر . . . ، خواستی چیزهای دیگر !!!
ـ گفتم :
خوب مهربان من
آدم دلش نمی آید دل یک نفر را بگذارد جای خالی سینه خودش . . !!
جواب داد :
دل نمی توانی برداری ؟ . . . دلت را بده !!!!!
و من دیگر پاسخی نداشتم . . . !!