لیلیُ مجنون ُ خدا ُ چرخ

   لیلی گفت بس است . بس است و از قصه بیرون آمد

 مجنون دور خودش میچرخید . مجنون لیلی را نمیدید رفتنش را هم . 

لیلی گفت :کاش مجنون این همه خود خواه نبود .کاش لیلی را میدید .

 خدا گفت : لیلی بمان . قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند

 لیلی گفت : این قصه نیست . پایان ندارد .

حکایت است حکایت چرخیدن . 

خدا گفت :مثل حکایت زمین . مثل حکایت ماه . لیلی بچرخ

 لیلی گفت : کاش مجنون چرخیدنم را میدید .مثل زمین که چرخیدن ماه را میبیند . 

خدا گفت :چرخیدنت را من تمتشا میکنم .لیلی بچرخ .

 لیلی چرخید و چرخید و چرخید و چرخید  دور دور لیلی است

 لیلی میگردد و قصه اش دایره است  هزار نقطه دوار دیگر.

 نه نقطه و نه لیلی لیلی  ! بگرد . گردیدنت را من تماشا میکنم

 لیلی ! بگرد .تنها حکایت دایره باقیست  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد