من مسافرم من یک مسافرم همین و بس دیرگاهیست کوله بار خویش بسته ام هرلحظه می روم تاعمردهم به باد گویی جز این هنر ندارم به یاد. دیریست شب از خاطرم نمی رود گویی ستاره ایی بر من نمی دمد هردم دراین کوره راه سنگلاخ عمر با درد پیاله های خود شکسته ام... امروز می روداز خاطرم دو چشم تو دیگر شکسته ام هر آنچه رفت وبود وشد دیگر چه خواهم از افسون این سفر من مانده ام با دو چشم مهربان تو. |